تداعی خاطرات
سلام
امروز پس از گذشت ٣٦٥ روز خاطرات سال گذشته واتفاق مهمی که تو این شب افتاد، برام تداعی شد
خاطره ای خوش وبیاد موندنی "تولد امیر پسر بابا یعنی امیررضای عزیز"
خاطره ی اون شب قشنگ، شبی که فقط برای چند لحظه روی صندلی سالن انتظار بیمارستان خوابم برد...بیشتر اون شب رو بیدار بودم واز فرط خوشحالی خوابم نمی بردو تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که خدارو شکر کنم ...نماز شکر خوندم واز ته دل بعنوان یک پدر برای سلامتی امیررضای عزیزم و مامان عزیزش دعا کردم.
خاطره ی اون لحظه که دیگه دل تو دلم نبود ، اول مامانی رو از اتاق عمل بیرون اوردن وبعد نازدونه ی بابا رو
که نور وجودش چشمام رو منور کرد وحس پدر شدن من توی وجودم تلألو پیدا کرد،
وجودم سرتاسر خاطره شده که این قلم توان بتحریر در اوردن اون لحظه ها رو نداره ....شایدم بخاطر این نمی تونم بنویسم که بیشتر دوست دارم به اون لحظه ها فکر کنم ولذت ببرم.
با آرزوی روشنترین فرداها برای وجود نازنین امیر رضای بابا.
امضاء:بابامهدی
ساعت:٢١ شب
تاریخ:٢٣ آذر ماه