امــــــــیر رضـــــــــاامــــــــیر رضـــــــــا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
محمد پارسا محمد پارسا ، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

امیـــــررضـــــا جون ومحمد پارساجون

روزانه ها

1393/5/20 19:01
383 بازدید
اشتراک گذاری

                            سلااااااااام

یه سلام به قشنگی سلامی که همیشه رو زبونته.

بله تعجب نکن من دوباره اومدم، شما الان خواب تشریف دارین. .بالاخره با هر ترفندی بود خوابوندمت. عزیز دلم دیروز رو که کلا نخوابیدی .یه بند ورجه وورجه کردی تا تونستم برای اولین بار 9 ونیم شب بخوابونمت.ولی عوضش 4 ونیم صب باصدای شما که میگفتی مامان مامایی این چیه بیدارشدم... وبا خودم عهد کردم که دیگه زود نخوابونمت.

امروز هم کلی شیطنت کردی یه چیزی میگم یه چی میشنوی ها.شیطنت بمعنای واقعی.

اولش بگم قضییه ناهار پختنمو......

بالاخره بابایی دیشب وقت کردن برن خرید و ومنم خوشحال که گوشت موشت به وفور موجود است.بنابرین تصمیم گرفتم شامی کباب درست کنم. 

اما عاغا من دارم کار امو انجام میدم .شما هم اصرار که مامایی قابلمه رو بزار رو زمین که منم ببینم. کلمه ی بزار رو هم بلد نیستی ، میگی بشین. ینی به قابلمه هم میگی بشین.

خلاصه نشستیم کف آشپزخونه ومشغول ورز دادن گوشت.که شما یه بند میگفتی کمک کمک .ینی میخوای کمکم کنی.

گفتم قربونت برم برو نمک رو بیار .من کمک نخوام کی رو باید ببینم

شمام رفتی وبا ظرف زردچوبه برگشتی. منم مشغول تمجید از پسر گل وحرف گوش کن بودم که به آنی تمام زرچوبه هارو رو گوشت ها خالی کردی.اخخخخخخخ من انچنان عصبانی شدم که نگووو.یه دادی سرت کشیدم که جند دقیقه چند متر ازم دور شدی ...ینی در واقع فرار کردی

خلاصه که مدت مدیدی طول کشید تا خرابکاری شما رو درست کردم وبا قاطی کردن مقدار زیادی سیب زمینی رنده شده کتلت با زدچوبه ی فراوااااان درستیدم.

شما که کلا کوکو وشامی ها رو دوست داری با رغبت فراوان نوش جان کردی.

راستش بمن که اصلا نچسبید..حالا برم یکم زردچوبه بخرم.

بگذریمممممممممم.

سر نماز خوندن که خیلی اذیت میکنی .دیروز داشتم نماز میخوندم توسجده مهر برداشتی زدی تو سرم.منم بی هواااا گفتم اخخخخخخ. وخودت داشتی میگفتی نکن .خودت به خودت.

قبل نمازم یه مهر میدی بمن ویکی هم برا خودت برمی داری ومیگی امیرضا .ینی اینم مال امیرضا. بمهرم میگی آلاه.

رفته بودیم خونه در حال ساختمون یه تیکه آجر بزرگ برداشتی میگی سنگی.فک کردم میگی سنگه.اومدیم خونه دار زور میزنی هندونه برداری ومیگی سنگینه.الهی فدات شم که مفهوم سنگینو یاد گرفتی.

وقتی میخواییم بریم بیرون .دمپایی هاتو نمیپوشی میگی داغه.(تو آفتاب داغ شده).وغذای داغم میبری جلو پنکه ومیگی پنکه داغه داغه.

وقتی هم میخوای در رو ببندی باید گوشامونو بگیریم. آخه میگی محکم وآنچنان محکم در رو میکوبی که دیوار بلرزه.خندونک

سیبک دو هفته ی پیش.اینجا داری کلنگ زنی رو تمرین میکنی تا اگر روزی جزو مقامات کشوری شده بلد باشی وآبرو مونو نبری.

اینجام آلبالو چینی.........وعکس بعدی اوج انزجارت از عکس گرفتنقه قهه

دیروزم داستانی داشتیم با شما.دیدم پیدات نیس اومدم سراغت رفته بودی پیرهن بابایی رو اتو کنی.

جدی جدی بلد بودی ودوسه بار در اتاق رومیبستم تا نری اونجا.اخرش باز سراز اتاق واتو زنی در میوردی.بار اخرهم که تو چرت بودم و با صدای گریه شما  اومدم دیدم از صندلی سقوط کردی.

خندهشما و دو وروجک عمه .خونه آقاجون جمعه شب.قه قهه

امروز برا چندمین بار دیدم که حلقه هوشت رو خودت درست کردی .وموفق به عکس گرفتن شدم. آخه فوری خرابشون میکنی.

آفـــــــــــــــــــــــــــــــرین بر پسر باهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوشم

 

اینم عکس دیروزته در حال بازیکردن............واماامروز استخر توپت که نابودش کردین.وخودت میگی کار امینه.ینی ازت میپرسم کی خرابش کرده .میگی امینمتفکر

اینم یه نمونه دیگه از خرابکاریات

 

اینم کارکرد جدید روروئکت.یکی دو ماهی هست که دوباره ازش استفاده میکنی.خیلی دوسش داری.از من بیشتر.خجالت.کلا سوار میشی وبرش میداری ومیدوی.امروزم که این شکلی داخلش نشستی وکلی ذوق میکردی.

 

واینم بگم که خیلی دوس داری تو هر کاری کمکم کنی.امروز داری زرچوبه هارو جمع میکنی عسیسم.

الهی مامان فدای وجود ت بشه .

 تا یه روز دیگه خدانگهدارتون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ریحانه
21 مرداد 93 2:42
کتلت شامی هاتون به من که چشسبید.... جیگرکارکردن توخونه وشیطونیهاش بشم،عسیسمو [ممنمونم خاله جوننننن مهربوننننن.]