امــــــــیر رضـــــــــاامــــــــیر رضـــــــــا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
محمد پارسا محمد پارسا ، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

امیـــــررضـــــا جون ومحمد پارساجون

روزانه های پسرم

1393/2/30 17:51
263 بازدید
اشتراک گذاری

سلامی گرم تو یه روز سردبهاری. امیدوارم حال دلتون خوب خوب باشه وایام بکامتان.

باز اومدم از این روزای قند عسل بنویسم . ثبت خاطرات رو خیلی دوست دارم .چون اگه ننویسم واقعاً از ذهنم پاک میشه و چقدر حیفه که ثبتشون نکنم.

واما پسرک قصه ی ما این روزها خیییلی شیرین زبون شده . هزار ماشالا

وکلی از از کلمات رو تکرار میکنه از جمله: 

آبایی (بابایی) . آمان (مامان ) . ددا . آکا (آقا) . آجی . دادا . امین . هاما (ماهان) .نی نی . طاها . دااایی . خاله .عمو . عمه . بپش (کفش) . عکس . سرده . الو . آلااا  (سلام ) . به . عش .توپ . پیشی میو . تاب تاب . تپ تپو . آب . جیزز .در . و جالبتر اینکه میگه چیه؟؟(این چیه)

والبته به همه هم  میگی آبایی آباییخندونک.

افرین گل پسرم.

آخر هفته رفتیم سپل . مهمونی ولیمه دعوت بودیم خونه خاله جون. ریحانه گلی یک ماه وده روزش بود .ماشالا ناناز ی شده بود. دایی اینام اونجا بودن وهم بازی شما مهسا جون بود که کلی باهات بازی کرد.

وامیررضا رکورد کم خوابی در این هفده ماه رو زد.

روز جمعه از ساعت هشت صبح تا ده شب .یه بند بازی و ورجه وورجه. ومن هرکاری کردم بخوابه نشد که نشدکچل

سه روز پیش داشتیم با پسرک پیاده میرفتیم تا خونه  یا زمین!(کدوم؟) هوام سرد بود.امیررضام هی میگفت هووو هووو

گفتم چیه مامان سردته؟ همونجا بود که گفت سرده سرده.میخواستم درسته قورتت بدم خوشمزه.

باز دیروز با واحد رفتیم نجفباد خرید .تو راه هی میگفتی آبایی ویه صدایی در میوردی که بعدا فهمیدم صدای توقف اتوبوس واحده!!

بریم سراغ چند تا عکس وخاطره وثبتشون .

امیررضا وکتا باشمحبت وکتا ب خوندنت با صدای بلند.

 

اینجام درحال نقاشی کشیدن. که آخرش رو دستت نقاشی کشیدی وداری نشونم میدی

 

الهی قربونت بشم بهانه گیریهاتم قشنگهبوسبوس

ولی عاشق خنده هاتم.

آنقدر پیتزا دوس داری که نگو!!!بعد اون همه دویدن وبازی تو پارک شامش خیلی چسبید بهت.

کوچه خونه آقاجون و رقابت  شما وروجکا برادوچرخه سواری.

هرچند طاها راضی بود پشت سرت رو ترک  دوچرخه بشینه!

وریحانه خانوم که خوشحال بود چادر سرش کرده. و ادعا داره باچادرم میشه دوچرخه سواری کرد.

ماشالا بجون هرسه تاتون.بوسبوسبوس

اینجام حین بازی متوجه شدی که در قفسه کتاب بسته نیست(همیشه یجوری میبستم نتونی باز کنی)

وچقدددد ذوق کردی عسلمآرام

چی بگمعصبانیکچلعصبانی

امیررضا با کلاه های داداش محسن....

متنظر اینم از وروجک قصه ی مامحبت

طبیعت قشنگ سیبک اردیبهشت 93 .                 تو این عکسم کلافه ای .کلافه ایم....

البته تا جایی که وقت اجازه داد والبته ذهنم یاری کرد رو نوشتم. باز بقیه ماجرا باشه برا بعددددد.

ایشالا که همیشه امیررضا جونم وهمه بچه های نازنازی تنشون سالم ولبشون خندون باشه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

♥پرنیان♥مامان متین
31 اردیبهشت 93 19:24
ماشالا بهت عجب بلایی.. ماست خوردنت خیلی بانمک بود
مامان حديث
31 مرداد 93 18:27
سلام مامان و باباي اميرحسين جون ماشاا... چه گل پسريييييييييييي! شيططون و بلا!!!!!!!!!!!!!! بازم بهمون سر بزنين منتظرتونيم!
مامان حديث
31 مرداد 93 18:30
آفرين به امير حسين كه اينقدركتاب خونه