امــــــــیر رضـــــــــاامــــــــیر رضـــــــــا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
محمد پارسا محمد پارسا ، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

امیـــــررضـــــا جون ومحمد پارساجون

حرف های مامان گونه

1393/6/21 16:45
310 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پاره تن مادر.

ساعت چهارونیم بعداز ظهر روز جمعه 21شهریور.

وشما در حال حاضر تو اتاقت خوابیدی.برای چهارمین بار سرزدم بهت.احساس میکنم از چیزی ناراحتی.یدفه صدای نفسات تا اینجا میاد ومن شتابان بسمت اتاقت.....خیالم راحت میشه ودوباره میام سراغ گوشیم....

امیرضای خود خودم بدجوری ام.میدونی دلم تنگه.نمیدونم برای چی وبرای کی....امااااا.... دلم گرفته.

درد دل مادر با فرزند شاید حال مادر را خوب کند.

یاحق

حرفای مامان گونه.........

از وقتی مادر شدم دلم دیگر مرزهای جغرافیایی سرش نمی شود...مادر که شدم جور دیگر می بینم.جوردیگر فکر میکنم.جور دیگر رفتار می کنم.دست خودم نیست....مادرم.بچه های خیابانی روکه میبینم دلهره های

 اینده شان مرا میگیرد..صدای گریه ی بچه ای را میشنوم برمیگردم .مبادا پسرکم باشد.

توی تی وی بچه های مریض رو میبینم دلم میلرزد ...مادرش کیست ....چه میکند ....چه حالی دارد....

این روزها دلم زودتر می لرزد.صدایم زودتر می گیرد.به خودم دیگر فکر نمیکنم.یعنی کمترب خودم  فکر میکنم.

بچه های مودب  وموفق را می بینم آفرین میگویم به مادرشان .پدرشان.

خودم را مسئول میدانم.مسئول نعمتی که خدا ی مهربان به من ومهدی ارزانی داشته.

خیلی فرق کرده ام با چند سال پیش.من!!!! یه دخترک با آرزوهای بزرگ. دوس داشتم همیشه بهترین باشم تو ی مدرسه. دانشگاه. بین دوستانم. سعی هم کردم....خداروهزاران بارشکر...وتا بحال نشده بگویم... ای کاااااش........ دوست داشتم درس بخوانم وتا می توانم ادامه دهم .دوست داشتم  شاغل باشم....فقط دوست داشتماااااا.حالا دیگر دوست  ندارم.......

وحال مینویسم برای تو پسرک باهوشم....

که از وقتی مادر شدم عوض شده ام.دیگر نمیخواهم کار کنم چون میخواهم پیش تو باشم.نمیخواهم مهد بفرستمت. نمیخواهم پسر کوچولو ی دوستداشتنیم.صبح ها بخاطر من زود از خواب ناز بیدار .وشبها از خستگی زود بخواب بره .نمیخواهم نگران زمستون وویروساااا ومهد و....باشم.نمیخواهم تنها باشی و یک بچه ی غیر اجتماعی ....نه!!!! برایت برنامه ها دارم.پارک بردنت، هم بازی بچه های فامیل وهمسایه شدنت نگرانی ام را از بابت تنهاییت رفع می کند.

....نمیخواهم فقط وفقط بخاطر تو نمیخواهم.

عزیزکم نمی دانم بزرگتر شدی بر من وتصمیمات اکنونم خرده میگیری یا نه!!مامان چرا خانه داری...دوس داشتم شاغل بودی...یا مامان چرا ادامه تحصیل ندادی...وحرفاهای از این دست.

(هرچند بارها وبارها تصمیم گرفتم کنکور دکترا شرکت کنم .ولیکن وابستگیت بمن این روزها مانع می شود.)

اکنون فقط تو برایم مهمی .تو که مسیر برنامه هایم را عوض کردی.تو که نمیدانستم با آمدنت اینگونه شیفته ات خواهم شد.که خودم را فقط برای تو وتعالی تو میخواهم.

بخندی میخندم.گریه کنی گریه ام میگیرد.ناراحتی ات ناراحتم میکند.نمیخواهم ببینم ناراحتی ات را.

من هستم که تو شاد باشی .من هستم که نگذارم خاری بپایت برود. 

نفسم بابت این احساس های مادر گونه بارها مواخذه شدم.انگار توجه من ب عزیزترینم اطرافیان را آزار میدهد.

انگار دوروبرمان مادر از جنس خودم کم است ...نیست....میترسم .میترسم .وقتی صدای گریه ات می آید در آغوش بگیرمت...میخواهم پا ب پای تو بیایم واز دور هوایت را داشته باشم. اما مواخذه می شوم.

دوست داشتنی ترین کار و وظیفه ی خود میدانم مراقب پسرکم بون را.اما صد حیف ....درک نمی کنند همه مثل هم نیستند. من اینگونه ام. خودم دوست دارم اینگونه باشم. پس هستم.

من هستم.هوایت را دارم.برو کودکی کن. شاد باش.

وصد البته که

باید بدانی از مادر کاری بر نمی آید ...فقط قلبش برای تو می تپد.ودعا میکند برایت.

خودت باید بزرگ شوی.من هستم مثل همیشه.....دعا می کنم برای خودم تا دلم هم محکم شود.

 

من در نفس های تو زندگی می کنم.نباشی.هوا نیست...هوا نیست...نفس نمیکشم.

 

خدایا هوای فرشته ی کوچک من وهمه ی دوستانش را داشته باش.مثل همیشه.

فتوکل علی االله.

حالم خوب است خوبتر از خوب.خداروشکر بابت همه چیز. زندگی قشنگ سه نفره مان که ساعتی تلخ نشده.جای بسی شکر دارد. و حضور شیرین پسرکم که میوه ی زندگیمان است و دلیل بودنمان.

ماشاء الله......شکراً لله

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)