تعطیلات اخر هفته
سلام هستی من.....
امیررضای عزیزم مامان الهی فدات بشه دوباره سرماخوردی دیروز پیش دکتر نوریان بردیمت ودارو داد امیدوارم بهت بسازه زود زود خوب خوب شی
امید زندگی من چهارشنبه٣٠مرداد٩٢مام آش دندونی شماروپختیم....
وداستان از این قراره................
عصر سه شنبه طبق معمول همیشه یه لیست بلند بالا از نیازای خونه رو نوشتم ودادم دست بابایی....
وسبزی اش وغیره وذلک هم تو این لیست بودمنظورم این بود که باید ایناروبخریم اما نه اون شب....
خلاصه بابا رفت و١٠ونیم شب برگشت...با یه عالمه خرید از جمله ٨کیلو سبزی
من این وسطوباباییوشما......واین شد که ناخواسته استارت آش شماخورده شد ودداجون و زنمو وجیهه اومدن کمک والبته دایی علی و اجی فاطمه هم مواظب شما بودن ....اخه تمام تلاشت این بود که با روروک بیای وسط سبزیها ....
بسلامتی سبزیها پاک شدن شسته وخورد شدن وقرارشدعصر چهارشنبه آش روبپزیم
اشه پخته شدبسیااااااااااااااارعالی بود فقد من ناراحت بودم که وقت نشد جشنم بگیریم اخه کلی تزئینات وکلاه ....اینارواماده کرده بودم
وچون پنجشنبه قراربود بریم سپل دیگه مجبور شدیم در اولین فرصت اش رو بپزیم...بهرحال مصادف با رویش سومین مرواریدت ما آش پختیم
وفرداشم رفتیم خونه آقاجونی ....خاله اینام اومدن وفرداشم تو باغ اقا جون اینا بودیم وناهارم همونجا خوردیم دست دایی جون وبابا جون بابت کباب اونروز درد نکنه
راستش این سری خیییلی اکتیو وباحوصله نبودی وشاید مال اون ویروس بدجنس بود که رفته تو بدنت...دونه های قرمز شبیه جوش رو دستات وبدنت ظاهر شده وبهمین خاطر دکتر بردیمت.
جونم برات بگه عزیز دل مامان بسی شیطون شده وجدیداًداره اسباب بازی می شکونه..مثلاًهمین امروز یکی از اجزای روئروئکتو شکوندی..وچند روزپیشم آینه سه چرخه روبازور تمام کندی
قلبووووووووون پسرم...جدیداًمیگی باباوحرف گ رو هم خیلی میگی
پسرگلم چنددقیقه ای حسابی مشغول شدی
واینم مشارکت عزیزکم تو اش پختن
وعکس سومی رو خونه آقاجون گرفتیم