امــــــــیر رضـــــــــاامــــــــیر رضـــــــــا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
محمد پارسا محمد پارسا ، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

امیـــــررضـــــا جون ومحمد پارساجون

ببی.............

سلام یکی یه دونه،  چراغ خونه ، گل پسر نمونه عزیزدلم این پست اختصاص داره به ببی گفتن شما...........اخه میدونی خییییلی زیاد میگی ببی واما ببی یعنی چی خودمونم اولش نمیدونستیم ینی چی ...من داشتم بابایی روصدا میکردم ومیگفتم مهدی مهدی یدفه دیدم شمام داری بابایی رو نیگا میکنی ومیگی ببی ببی واین شد که ما فهمیدیم منظورتو از ببی گفتن إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإللللللللللللللللللللهههههههههههههههههیییییییییییی من فدای تو پسر باهوشم بشم واین شد که بابا مهدی مشهور شد به ببی جنابعالی   ...
21 آذر 1392

امیررضا چه کارایی بلده؟؟؟؟؟؟

سلام آقا پسرگلم . اول از همه ورودت به ١٢ امین ماه زندگیت رو تبریک میگم وبهترینها رو برای بهترین داشته ی زندگیم آرزومندم. میخوام اینجا کارایی که بلدی انجام بدی ومامانی وبابایی خیلی ذوق میکنن رو بگم اول اینکه وقتی میگیم دست بده دستای کوچولوتو میاری جلو ودست میدی(قربون دستات بشم مننننننن) وقتی میگیم یه چیزی رو بده میاری میدی ومعنی بگیر رو هم میدونی....مثلاً وقتی توپ بازی میکنیم وتوپت میفته میگم امیررضا توپ رو بده وشما توپ رو برام میاری واگه بگم بندازش خیلی بامزه پرتابش میکنی موقع غذا دادن باید حتماً یه قاشق بدم دست شما...وجدیداً با اون قاشق به مامان غذا میدی قربونت برم الهی امروز که داشتی تند وتند غذا رو میدادی بهم میگفتی به به ب...
28 آبان 1392

همایش شیر خوارگان

پسر کوچولوی قشنگم سلام به روی ماهت گلم شما دوروز دیگه وارد ١٢ ماهگی میشی الهی من فدات شم این روزا بسی شیطون شدی وهرچی از شیطنتات بگم کم گفتم الان هم شما خواب تشریف دارین که تونستم سری به وبلاگت بزنم ازوقتی راه رفتنو بلد شدی دیگه چار دست وپا نمیری وبه کل فراموش کردی....دیروز برای اولین بار بردمت حیاط خونه  واینقدر ذوق کرده بودی که خودت می تونستی راه بری...خیلی جالب بود تا مورچه میدیدی مینشستی ومیخواستی برشون داری تو خونه هم که مدام کارای خطرناک میکنی تا من میرم اشپزخونه شمام پشت سرم میای وهمه چیو بهم میریزی کابینتا رو باز میکنی در فر رو باز میکنی وخلاصه مجبور میشم کمتر برم اشپزخونه تا بابایی از بیرون میاد میدوی طرفش وبا...
28 آبان 1392

امیررضا جون راه میره.......

سلام سلام صدتا سلام ....هزار وسیصد تا سلام امروز ٣٠ مهر امیررضا جون راه افتاد ، الهی قلبونت برررررررررررررم منننننننن شما امروز ده ماه ویه هفتته چه حس قشنگیه مادر بودن خدایا شکر،روز بروز بادیدن پیشرفتای شما وروجک کوچک ، مامان وبابا وهمه فامیل خصوصاٌ اقاجونا وددا جونا کلی ذوق میکنن وخداروشکر قبلاٌ هم چند قدمی برداشته بودی ولی امروز قشنگ تونستی راه بری ومنم ذوق زده دنبالت میکردم وشما تندتر وتندتر میرفتی و اخرش میخوردی زمین..... جالبتراینکه گاهاً خودتم بلند میشی وسرپا می ایستی نازکم کلی فیلم از اولین راه رفتنت گرفتم خودت خییییلی خوشحالی واحساس مستقل بودن بهت دست داده قربون اون پای کوچولوت بشم عزییییییییییزم اینم عکسای جیگرطلا...
1 آبان 1392

پسر گلم ده ماهه شده مبارکه ومبارکه

سلام هستی من ده ماهه شدن شما مصادف شد با پنجمین سالگرد ازدواج و در واقع عقد بابا ومامان همچنین عید سعید قربان پس هر سه مناسبت رو همزمان تبریک میگم   کوچولوی دوسداشتنی ، شب قبل عید که خونه اقا جون بودیم شما برای اولین بار ٥تا٦ قدم راه رفتی وهمگی کلی ذوق وخوشحالی کردیم     ماهگــــــــــــــــــــــــیت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک عزیـــــــــــــــــــــــــــزم ...
25 مهر 1392

امیررضا به پابوسی امام رضا میرود....

سلامی گرم به پسردوسداشتنی وقشنگم امیررضاجون امروز چهارشنبه یه روز سرد پاییزیه ومن پاییزو دوس دارم چون خدای مهربون گل قشنگمو تو ماه پاییز بمون داد گل نازم هفته دیگه ١٠ماهشم پرمیشه ان شاء الله....قربون خدا برم.....واقعن چقدر زود میگذره نازنین پسرم دیشب چند بار دو سه قدم کوشولو برداشت دیگه براخودش مردی شده ومیخواد کم کم راه بیفته از علاقه وافرت به صدای قران خوندن واذان گفتن بگم که خیلی جالبه تا اذان پخش میشه خودتو میرسونی به میز تی وی وشروع میکنی به داد زدن و اینکه خداروشکر دیشب دیگه تب نکردی اخه میدونی بازم سرماخوردی وسه شب متوالی تب کردی مامان خییییلی ناراحت بود شکر خدا بخیر گذشت***امیدوارم همه ی بچه ها همیشه وهمیشه سالم...
21 مهر 1392

شن شمگولو الهی

ماه پسرم تاج سرم سلام به روی ماهت امروز سی شهریور وتولد باباییه..... باباجون امیررضا تـــــــــــــــــولدت مبـــــــــــــــــــــــــــارک (بابایی سی ساله شده ایشالا تولد صد وسی سالگیشم جشن بگیریم) امیررضای عزیزمون ٩ماه و٧روزشه...قلبون پسرنازنازی بشم منننننننننننننننننننننن شنبه ی هفته پیش برای کنترل  ٩ ماهگی بهداشت بردمت وخداروشکر همه چی خوب بود وزن ٨ وقد ٧٢ وعصر همون روز رفتیم ذوب آهن اصفهان جشن ولادت امام رضا  خیلی هم خوش گذشت...جشن باحالی بود و آخرش موقع شام باحالتر....آخه غذارو بردیم تو پارک بخوریم اما موندیم بی قاشق ....وچقدخندیدیم من وبابایی ودداجون واجی فاطمه وداداش حسین دیگه اینکه اولین بار بردیمت ع...
1 مهر 1392