امــــــــیر رضـــــــــاامــــــــیر رضـــــــــا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
محمد پارسا محمد پارسا ، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

امیـــــررضـــــا جون ومحمد پارساجون

همایش شیر خوارگان

پسر کوچولوی قشنگم سلام به روی ماهت گلم شما دوروز دیگه وارد ١٢ ماهگی میشی الهی من فدات شم این روزا بسی شیطون شدی وهرچی از شیطنتات بگم کم گفتم الان هم شما خواب تشریف دارین که تونستم سری به وبلاگت بزنم ازوقتی راه رفتنو بلد شدی دیگه چار دست وپا نمیری وبه کل فراموش کردی....دیروز برای اولین بار بردمت حیاط خونه  واینقدر ذوق کرده بودی که خودت می تونستی راه بری...خیلی جالب بود تا مورچه میدیدی مینشستی ومیخواستی برشون داری تو خونه هم که مدام کارای خطرناک میکنی تا من میرم اشپزخونه شمام پشت سرم میای وهمه چیو بهم میریزی کابینتا رو باز میکنی در فر رو باز میکنی وخلاصه مجبور میشم کمتر برم اشپزخونه تا بابایی از بیرون میاد میدوی طرفش وبا...
28 آبان 1392

امیررضا جون راه میره.......

سلام سلام صدتا سلام ....هزار وسیصد تا سلام امروز ٣٠ مهر امیررضا جون راه افتاد ، الهی قلبونت برررررررررررررم منننننننن شما امروز ده ماه ویه هفتته چه حس قشنگیه مادر بودن خدایا شکر،روز بروز بادیدن پیشرفتای شما وروجک کوچک ، مامان وبابا وهمه فامیل خصوصاٌ اقاجونا وددا جونا کلی ذوق میکنن وخداروشکر قبلاٌ هم چند قدمی برداشته بودی ولی امروز قشنگ تونستی راه بری ومنم ذوق زده دنبالت میکردم وشما تندتر وتندتر میرفتی و اخرش میخوردی زمین..... جالبتراینکه گاهاً خودتم بلند میشی وسرپا می ایستی نازکم کلی فیلم از اولین راه رفتنت گرفتم خودت خییییلی خوشحالی واحساس مستقل بودن بهت دست داده قربون اون پای کوچولوت بشم عزییییییییییزم اینم عکسای جیگرطلا...
1 آبان 1392

پسر گلم ده ماهه شده مبارکه ومبارکه

سلام هستی من ده ماهه شدن شما مصادف شد با پنجمین سالگرد ازدواج و در واقع عقد بابا ومامان همچنین عید سعید قربان پس هر سه مناسبت رو همزمان تبریک میگم   کوچولوی دوسداشتنی ، شب قبل عید که خونه اقا جون بودیم شما برای اولین بار ٥تا٦ قدم راه رفتی وهمگی کلی ذوق وخوشحالی کردیم     ماهگــــــــــــــــــــــــیت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک عزیـــــــــــــــــــــــــــزم ...
25 مهر 1392

امیررضا به پابوسی امام رضا میرود....

سلامی گرم به پسردوسداشتنی وقشنگم امیررضاجون امروز چهارشنبه یه روز سرد پاییزیه ومن پاییزو دوس دارم چون خدای مهربون گل قشنگمو تو ماه پاییز بمون داد گل نازم هفته دیگه ١٠ماهشم پرمیشه ان شاء الله....قربون خدا برم.....واقعن چقدر زود میگذره نازنین پسرم دیشب چند بار دو سه قدم کوشولو برداشت دیگه براخودش مردی شده ومیخواد کم کم راه بیفته از علاقه وافرت به صدای قران خوندن واذان گفتن بگم که خیلی جالبه تا اذان پخش میشه خودتو میرسونی به میز تی وی وشروع میکنی به داد زدن و اینکه خداروشکر دیشب دیگه تب نکردی اخه میدونی بازم سرماخوردی وسه شب متوالی تب کردی مامان خییییلی ناراحت بود شکر خدا بخیر گذشت***امیدوارم همه ی بچه ها همیشه وهمیشه سالم...
21 مهر 1392

شن شمگولو الهی

ماه پسرم تاج سرم سلام به روی ماهت امروز سی شهریور وتولد باباییه..... باباجون امیررضا تـــــــــــــــــولدت مبـــــــــــــــــــــــــــارک (بابایی سی ساله شده ایشالا تولد صد وسی سالگیشم جشن بگیریم) امیررضای عزیزمون ٩ماه و٧روزشه...قلبون پسرنازنازی بشم منننننننننننننننننننننن شنبه ی هفته پیش برای کنترل  ٩ ماهگی بهداشت بردمت وخداروشکر همه چی خوب بود وزن ٨ وقد ٧٢ وعصر همون روز رفتیم ذوب آهن اصفهان جشن ولادت امام رضا  خیلی هم خوش گذشت...جشن باحالی بود و آخرش موقع شام باحالتر....آخه غذارو بردیم تو پارک بخوریم اما موندیم بی قاشق ....وچقدخندیدیم من وبابایی ودداجون واجی فاطمه وداداش حسین دیگه اینکه اولین بار بردیمت ع...
1 مهر 1392

سفر به چادگان

  پسر کوچولوی نانازم سلام سلام صدتا سلام ده روز دیگه امیررضای مانه ماهش پر میشه...خدایا شکرت که گل پسرم بزرگ شده..هر روز کارای جدید یاد میگیره و روز به روز شیرین و شیرینتر از قبل میشه...خـــــــــداجـــــــونم شـــــــــــــــکرت تقریباً تمام وقت مامان با شما پر میشه وشما اونقدر شیطون شدی که مدام باید دنبالت اینور واونور بیام راستی دندون چهارمت هم در اومده(پایین)مبارکه ومبارکه ،مدت طولانی تری بدون کمک می ایستی موقعی که صدای آهنگ میشنوی دس دس و سرسری می کنی و دس که میزنی میگی د- د- جمعه ٨ شهریور بهمراه آقا جون اینا وخاله جونا رفتیم دهکده تفریحی چادگان،مهمون خاله اعظم اینا پارسال تابستون هم وقتی چهار ماه بود تو دلم بودی رفتی...
15 شهريور 1392

تعطیلات اخر هفته

سلام هستی من..... امیررضای عزیزم مامان الهی فدات بشه دوباره سرماخوردی دیروز پیش دکتر نوریان بردیمت ودارو داد امیدوارم بهت بسازه زود زود خوب خوب شی امید زندگی من چهارشنبه٣٠مرداد٩٢مام آش دندونی شماروپختیم.... وداستان از این قراره................ عصر سه شنبه طبق معمول همیشه یه لیست بلند بالا از نیازای خونه رو نوشتم ودادم دست بابایی.... وسبزی اش وغیره وذلک هم تو این لیست بود منظورم این بود که باید ایناروبخریم اما نه اون شب.... خلاصه بابا رفت و١٠ونیم شب برگشت...با یه عالمه خرید از جمله ٨کیلو سبزی من این وسط وبابایی وشما ......واین شد که ناخواسته استارت آش شماخورده شد ودداجون و زنمو وجیهه اومدن کمک والبته دایی علی و اجی فاطمه هم...
6 شهريور 1392