امــــــــیر رضـــــــــاامــــــــیر رضـــــــــا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
محمد پارسا محمد پارسا ، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

امیـــــررضـــــا جون ومحمد پارساجون

شیرین تر از عسل

سلام پسرک شیرینم....عزیزدل مامان امروز ٨ ماه ویه هفتته!!!!واقعا چه زود گذشت ازاین روزای قشنگ بگم که چه شیرین ودوسداشتنی تر شدی...زودی یه چی یادمیگیری وبعدشم فراموش میکنی مثلا سرسری رویادت رفته وکمتر از قبل دیگه دس دسی میکنی تا لباس بیرون  میپوشم فوری میای طرفم واونقد نق میزنی تا بغلت کنم ....عاشق بیرون رفتنی شنبه بردمت بهداشت واسه کنترل خوشبختانه وزنت اومده بود رو نمودارو٧و٦٠٠بودی من از این بابت خیلی خوشحال شدم شبش مهمون داشتیم آقاجون اینا وعموها وعمه ها....شما پسر خییییییییییلی خوبی بودی واصلا اذیت نکردی ساکت واروم  فک میکردم خوابت میاد اما بمحض اینکه مهمونا رفتن شروع کردی به جیغ ودادو خوشحالی وقه قه زدن اصلا نمی...
29 مرداد 1392

گل پسرم هشت ماهگیت مبارک

سلام نفسم...من بازم اومدم بعد مدتها گل نازم این یه هفته دوباره رفتیم خونه اقاجون وکلی بهمون خوش گذشت ...دوشنبه با خاله اینا رفتیم وبابایی هم پنجشنبه بما پیوست...ودیروزم که کلا خونه اقا جون(بابایی)بودیم پیش داداش امین کلی بازی میکردی وهمش دادا دادا میکردی خاله هارو هم دیدیم ...مهمونی تولدیاسمن(نوه خاله مامانت)رفتیم واونجام کلی دلبری کردی  اپسرگلم این مدت کلی شیطونتر شدی....از خواب که بیدار میشی چار دست وپا از اتاقت بیرون میای وبه همه جا سرک میکشی دست زدن یاد گرفتی ومدام داری دس دس میکنی قلبون دستای کوچیکت برم که وقتی دست میزنی صدا دارن به جایی تکیه میدی وسرپا میشی...عاشق گوشی تلفنی ومدام طرف میز تلفن میری گوشی رو برمیدار...
23 مرداد 1392

رویش اولین مروارید گل پسرم

امروز یه چیز محکمی          خورده به قاشق غذا امیر رضا از دهنش                شنیده تق تق وصدا پیدا شده تو دهنش             یه دونه دندون سفید مامان دید واز خوشحالی      یه جیغ کوچولو کشید عزیز دل مامان دقیقا تو هفت ونیم ماهگیت دندون دار شدی هوووووووووووووورررررررررااااااااااا امیدوارم همیشه دندونای سالمی داشته باشی ودقیقا وقتی داشتم سوپتو میدادم صدای تق تق شنیدم ودادزدم مبارکه مبارکه وبابام کلی ذوق کرد جشن دندونی شمام ب...
7 مرداد 1392

روزانه....مادرانه!!

پسر خوشگل من "من اومدممممممممممممم عزیزدلم سلام ....اومدم بعد از ده روز غیبت یه کم بنویسم.....گل نازم هفته پیش بردمت بهداشت برای کنترل ٧ ماهگیت،وزنت ٧و١٠٠بودوقد ٦٨ .....متأسفانه وزنت از ماه پیش کمتر شده بود خیییییلی ناراحت شدم قرار بود بریم خونه آقاجون اما قبلش بردمت پیش دکتر خردمند هم واسه نگرانیم واسه وزنت وهم سرفه هات که تمومی نداشت....... اما دکی گفت هیچ مشکلی نداری وحتی گفت وزنتم خوبههه....خـــــــــــــــــداروشکــــــــــــــــــــــــــــر وما ساعت ٢ بعدظهر رفتیم سپل شب خونه عمه مهناز وبعد خونه اقا جون....بابایی صب برگشت ومن وشما موندیم تو این یه هفته به هر دومون وخصوصا به شما خیلی خوش گذشت....همش بغل ددا جون وخاله جون بودی...
7 مرداد 1392

هفت ماهگیت مبـــــــــــارک نازنین پسرم

چه زود گذشت......هفت ماه پر از روزهای قشنگ که تودر کنارمون بودی وهر روز ماشالا جذاب تر ودوسداشتنی تر وشیرین ترمیشی امروز روز پنجم ماه مبارک رمضانه....من ماه رمضان وافطار وسحرشو خیلی دوس دارم حیف که امسال روزه نمیگیرم فدای وجودنازنینت.....الان که اینو می نویسم دلم شکسته اخه میدونی شما مدتیه بد غذا شدی وبزور چندتا قاشق می خوری........ینی لباتو میدوزی بهم وهیچ جوره باز نمیکنی ...اولاش خییییییلی با ولع میخوردی ناقلا...... گل من امیدوارم این مسأله هم حل شه وبشی گل پسر سابق ناناز مامان عاشق بابایی هستی وکلی باهاش میخندی وبازی می کنی ینی شبا که بابا هست شما شادابتری راستی خیلی تلویزیون می بینی مجبوریم خاموش کنیم ....تا چشم ازش برداری یه ج...
23 تير 1392

تولد جگر گوشه ی ما

سلام سلام صد تا سلام میخوام از یه روز قشنگ بنویسم یه روز بیاد موندنی پنج شنبه 23 آذر ماه.....صب که بابایی میخواست بره سرکار من خیییلی نگران بودم از اینکه پسرم حرکتاش کمتر شده ولی بابایی منو دلداری دادورفت...عصری که اومد بهش گفتم یه سر بریم بیمارستان وبرای بار سوم با خاله جون که سه ماه اخر رو خونمون بود وکمک مامانی میکرد رفتیم بیمارستان منتظری ......اونجا خیییییلی نگرانم کردن وگفتن فوری بایست عمل شم با وجود اینکه قرار بود بریم اصفهان وکیلینیک خانواده اما از ترس اینکه مبادا دیر بشه همونجا بستریم کردن...حدود ساعت 8 ونیم شب رفتم اتاق عمل وخانوم دکتر لشنی مهربون پسر کوچولوی ماهمو به دنیا اورد حدود ساعت 9 شب و9 ونیم اومدم بخش خدایا صد هزار ...
23 تير 1392

یاد آوری روزهای قشنگ باتو

پسر گلم سلام ....امروز اومدم بنویسم مختصری از روزهایی که گذشته........آخه میدونی برا وبلاگت دیرشروع  کردم به  همین خاطر یه کوچولو مرور میکنم به روزای قبلی  البته اینو بگم که دفتر خاطراتم پره از خاطرهاس از وقتی که اومدی تو دل مامانی تابه امروز حالا از کجا شروع کنم.....بزار از همین روزای اخیر بگم چند روزه که حسابی سرما خوردی و از این بابت "من "وبابایی کلی اذیت شدیم ....اخه خیلی بدبود حال وحوصله نداشتی.....خداروشکر الان خیییییلی بهتری ده روز بود فقد سرفه میکردی وددا جون میگفت الرژی فصلیه ومنم نبردمت دکتر.....٤روز پیش سرفه هات بیشتر شد وبی حوصله شدی وخیییلی هم کم اشتها شبا اصلا نمی خوابیدی بردم دکتر گفت عفونت داری سری اول د...
22 تير 1392