امــــــــیر رضـــــــــاامــــــــیر رضـــــــــا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
محمد پارسا محمد پارسا ، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

امیـــــررضـــــا جون ومحمد پارساجون

چکنم اخه؟

سلام بر پسرکم. عزیزکم.  امروز پنجشنبه هشت ابان ماه وساعت یک ظهر. امیررضا جون خییییلی بد غذا شدی .دو هفته ای میشه نه صبحانه نه ناهار نه شام.نه حتی به میوه هیچ اشتیاق واشتهایی نداری. ومنننننن کلافم.خیییییییییلی کلافه.راستش رو بخوای منم دیگه رغبتی به غذاخوردن ندارم ونه به آشپزی. اخه هرچی درست میکنم دست رد میزنی.وحتی، حتی دو لقمه ازم نمیگیری.دلمو خوش کنی. من موندم برا این همه ورجه وورجه از کجا انرژی میگیری.     دو سه روزیه یکم سرماخوردی ویه شبم شدیدا تب کردی. نمیدونم بی اشتهاییت تا این حد،به چه علته. بازم شکرت خدای مهربونم. امید که دوباره بشی امیررضا ی سابق با اشتهای متوسط   وحتی امیررضایی متفاوت وخوش خ...
8 آبان 1393

یه روز معمولی....وعالی

تو برام یه حس نابی.یه احساس برتر.با حضور تویه که هر روز، یه روز ناب وتازه وقشنگ پر از شور وشعور وشادی ونشاط رو تجربه می‌کنیم.  خدای مهربونم امیدوارم بتونیم شکرانه ی این نعمتت رو بجا بیاریم. این دنیای بچه ها،چه دنیای قشنگیه چقد رنگارنگ  من هر روز بارها وبارها بچگی رو تجربه میکنم بیست ودو ماهه میشوم وهمبازی پسرکم.فقد برای اینکه به تو عزیزم خوش بگذره. خوش بحالت پسرم.....  بهههه چه دنیایی.... چه پسرک شیرین زبونی هزار ماشالا.... دارم نماز میخونم وبرای اینکه بیرون نری در رو قفل کردم.اویزونه دستگیره ی در شدی وسعی داری در رو باز کنی.همش میگی نمیشه ممیشه بعد میگی صندلی کو؟.......وادامه میدی کجایی کجایی؟(خطا...
5 آبان 1393

بیست ودو ماهگی

      امیرر ضا جونم          ماهگیت  مبارک باشه . الهی که همیشه تنت سالم و لبت خندون  باشه عزیزکم.           دوسد دارم امیررضا جونم خیلی زیاد..               پسرک دوسداشتنی خودم اونقدر روزای بیست وسوم هر ماه برام دل انگیز وقشنگن که هر چقدر هم وقت نداشته باشم و سرم شلوغ باشه، خودمو سریع ب وبلاگت میرسونم تا حداقل تبریک بگم این روز قشنگ رو به تو عزیز دلم  والبته بخودم وبابایی. واقعا که زمان چه زود میگذره وصد حیف!!! دلم برا تک تک این لحظه ها تنگ میشه.. .. از طرفی مبارک باشه بزرگ شدن رو...
23 مهر 1393

روزهای پاییزی

       پا ییز پنجره ای ست که از اتاق من به هوای تو باز میشود …   برگ های پاییزی سرشار از شعور ِ درخت اند و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند آرام قدم بگذار …. بر چهره ی تکیده ی آن ها این برگها حُرمت دارند.. درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است سلام وصد سلام به گل پسری خودم . و همه ی دوستای خوبی که بهمون سر میزنن. امیدوارم حال واحوالتون خوبِ خوب باشه وروزهای پاییزیتون قشنگ وپر بار. واما امیررضا جونم وکارهاش و حرفاش و شیطنت هاش: خوپ از کجا بگم حالا  ...بزار از فرهنگ لغاط غلطش که من عاشق این کلمه های غلط غولوطش هم هستم شروع کنم. چاقو رومیگه &n...
9 مهر 1393

بیست ویک ماهگی

سلام برماه من.ناز پسرم.یکی یدونه ی دلم. این  اول از همه تبریک مامانو بابت ورودت به بیست ودومین ماه قسنگ زندگیت پذیرا باش. واما اندر احوالات پسر بیست ویک ماهه ی خوشگلم: بزار از همین الان بگم که خوابی وچه خواب نازی.بعله!خوابی که من اینجام وگرنه تا می بینی به گوشیم مشغولم.گوشی رو ازم میگیری ومیگی شارژر کجااااااست؟آی قربون زبونت و سیاستت برم من جان دلم بسی شیرین زبون شدی.ماشالا بجونت.قشنگ جمله ها رو میگی ومفهوما رو میرسونی.ومن وبابایی عاشق این زبونتیم وبا این تن صدات ولحن حرف زدنت دلبری میکنی. یعنی لحظه ای دست ازسر من مادر برنمی داری وهمه جا وتو همه ی بازیات باید وباید منم باشم وگرنه نمیشه هنوزم مدام می پرسی...
23 شهريور 1393

حرف های مامان گونه

سلام پاره تن مادر. ساعت چهارونیم بعداز ظهر روز جمعه 21شهریور. وشما در حال حاضر تو اتاقت خوابیدی.برای چهارمین بار سرزدم بهت.احساس میکنم از چیزی ناراحتی.یدفه صدای نفسات تا اینجا میاد ومن شتابان بسمت اتاقت.....خیالم راحت میشه ودوباره میام سراغ گوشیم.... امیرضای خود خودم بدجوری ام.میدونی دلم تنگه.نمیدونم برای چی وبرای کی....امااااا.... دلم گرفته. درد دل مادر با فرزند شاید حال مادر را خوب کند. یاحق حرفای مامان گونه......... از وقتی مادر شدم دلم دیگر مرزهای جغرافیایی سرش نمی شود...مادر که شدم جور دیگر می بینم.جوردیگر فکر میکنم.جور دیگر رفتار می کنم.دست خودم نیست....مادرم.بچه های خیابانی روکه میبینم دلهره های  اینده...
21 شهريور 1393

روزانه ها

                            سلااااااااام یه سلام به قشنگی سلامی که همیشه رو زبونته. بله تعجب نکن من دوباره اومدم، شما الان خواب تشریف دارین.  .بالاخره با هر ترفندی بود خوابوندمت. عزیز دلم دیروز رو که کلا نخوابیدی .یه بند ورجه وورجه کردی تا تونستم برای اولین بار 9 ونیم شب بخوابونمت .ولی عوضش 4 ونیم صب باصدای شما که میگفتی مامان مامایی این چیه  بیدارشدم... وبا خودم عهد کردم که دیگه زود نخوابونمت. امروز هم کلی شیطنت کردی یه چیزی میگم یه چی میشنوی ها.شیطنت بمعنای واقعی. اولش بگم قضییه ناهار پختنمو...... بالاخره بابایی دیشب وقت کردن بر...
20 مرداد 1393

این چیه؟؟؟؟

سلام جیگرطلا. بقول بابایی اگه این بوسیدن نبود!!!آدم چیکار می کرد!!! انقدر میبوسیمت که نگووو.بسکه خوردنی شدی.بابایی که لپ وصورتتو سرخ میکنه با محکم بوسیدنش. وووووووووووووی جیگرم الهی گنسلووووووووو  امروز یه بند داری میپرسی این چیه؟این چیه؟ خیلی بانمکی گلم.تازه زنگ زدیم با خاله جون حرفیدیم وشما مدام ازش میپرسیدی این چیه؟وبا انگشت اشارت به گوشی، اتوبوست،وپشتی اشاره میکردی.میخواستم قورتت بدم درسته. خلاصه که حس کنجکاویتم گل کرده.فدای پسر باهوشم.  کلی حرف از شما ودرباره پیشرفتای شما دارم ولی حیف وقت ندارم باشه برا بعد.در اولین فرصت بازم میام. هزااااااااار تابووووووووس به روی ماهت عزیزززززززززم    ...
19 مرداد 1393

کارتول بیچی

یکی یدونه ی من سلام به روی ماهت. امیررضا ی عزیزم میدونم خیلی دیر به دیر وبلاگت رو بروز می کنم.دلیلش فقط پر مشغلگیمه.ماشالا آنقدر شر وشیطنت میکنی که نگو ونپرس. اول از همه چی بگم که یه ماهی هست که مامان صدام میزنی. البته برای اولین بار نیست...  قبل عید یه مدتی مامانیت بودم وبعد شدم بابایی .خلاصه که بالاخره یاد گرفتی ومامان ومامایی صدام میزنی. الهی فدای خودت واسم قشنگت بشم،که اسمتو بلد شدی وهر وقت میگیم اسمت چیه با اون صدای دلنشینت میگی امیررضا.  تقریباً همه چی رو میگی..اسم   اعضای خونواده وفامیل رو.اسم غذا ها ومیوه ها. اسباب بازیهات وخلاصه همه ی خواسته هاتو به زبون میاری. ولی از بین حرفات سلام گفتنت.گفتن دستت درد نک...
17 مرداد 1393